به گزارش شهرآرانیوز؛ محمداسماعیل پدر محمدعلی اگر به یک باره دست از منبر برنمی داشت و همانجا در مسجد هرات عبای موعظه به شانه میکشید، حالا محمدعلی هم عوضِ اینکه در تاریخ با عنوان کتیبه نویس ماندگار شود، شاید ملای بینشانی بود که هر غروب از ورودی مسجد به محراب میرفت و اقامه نماز میکرد. محمدعلی، اما کبوتر جلد دکان عطاری پدر بود. پیشهای که در محاصره بوییدنیها و چیدنیها و دمکردنیهای رنگ به رنگ، او را هوایی عالم هنر کرده بود.
مثقال مثقال از ذوق پدر به روح سرگردان محمدعلی میپاشید و هر روز با تماشای کشیده شدن قلم روی سپیدی زلال کاغذ، بیش از گذشته شیفته هنر خوشنویسی میشد. شیخ اسماعیل خطی به کاغذ میکشید و دستی به سرتاس برنجی دکان میبرد. گاه مصرعی مینوشت و گاه نیم سیر پونه و نعنا و بابونه میداد دست مشتری. این مابین، محمدعلی کارش شده بود تماشای دستهای پدر که در میانه عطاری و خوشنویسی در رفتوآمد بود.
روزهای جمعه هم دکان تعطیل میشد، قلم و دوات و کاغذش را برمیداشت میرفت مسجد جامع هرات و مصلا و گازرگاه شریف و با چشمهای کنجکاو از روی کتیبههایی که حتی هنوز قادر به خواندن خطوط آن نبود، مشق میکرد. آنچه روی کتیبهها و سنگ قبور آمده بود، شبیه به جملاتی سحرآمیز و ناشناخته، او را کنجکاو خواندن میکرد. با این همه از روی آنچه که نمیدانست مشق کرد و رونویسی تا بالاخره سیاه مشقهایش افتاد به دست دوستی از دوستان پدر.
از روزی که ملامحمدصدیق نیازی، آمد در دکان عطاری شیخ اسماعیل و گلویی به دمنوش معطر پدر تازه کرد، همه چیز برای محمدعلی عوض شد. ملامحمد از استادان خوشنویسی بود و با پدر محمدعلی حشر و نشر صمیمانهای داشت. سیاهمشقهای محمدعلی را دست گرفت، ورقی زد، سری تکان داد و همینطور که آخرین جرعه از دمنوش گرمش را سرمیکشید، با لبخند گرمی او را تشویق به ادامه راه کرد.
از فردای آن روز، محمدعلی به جای آنکه تکوتنها برود در مسجد کابل و بالای سر مزارهای ناشناس از روی خطوط مبهم بنویسد، با قلم و کاغذ و دوات رفت پیش ملامحمد و سرمشق گرفت. کمکم آموخت آن خطوط درهم و برهم روی کتیبهها چه معنایی دارد. هیچوقت آن اولین سرمشق ملا را فراموش نمیکرد. نشسته بود در اتاق محقر خانه و میخواست زیر نور چراغ پیسوز مشق کند. تاریکی اتاق، سیاهی دوات را در خود حل میکرد.
مردمک چشمهایش را تنگ کرد. سرش را آورد روی کاغذ. به زحمت سرمشق استاد در سوسوی بیرمق چراغ پیدا بود. یک پلیته را دوتا کرد و آمد بنویسد که پدر از راه رسید. یک پلیته را خاموش کرد و با صدایی آرام و رقیق گفت: «پسرجان این اسراف است! یک پلیته کفایت میکند.» بعد از آن زیر همان یک پلیته بیجان دست به دوات برد و شروع به نوشتن کرد: «انا مدینة العلم علی بابها»
دکان عطاری شیخ اسماعیل حالا به محمدعلی رسیده بود. انگار شیخ بار دیگر در قامت محمدعلی متولد شده باشد. با همان شمایل درویشی میان دکانی که عطر دوای کوهی و مرکب میداد. همه میدانستند آن مغازه کوچک وسط بازار قندهار، فقط یک عطاری معمولی نیست و هرکس از در دکان داخل میشود، نه به نیت خرید که بیشتر به شوق آموختن میآید.
شیخ اسماعیل، در آن فضای کوچک قدیمی، هنر خوشنویسی میفروخت. شاگردها یکی پس از دیگری میآمدند مینشستند در جوار غنچههای گلمحمدی و پرسیاوشان و آویشن، از روی دست استاد تمرین میکردند. حوالی غروب هم اگر رهگذری هموطنی سرگشتهای کسی میآمد تا در دکان محمدعلی نفسی تازه کند، گاه بیمنت با اثری از آثار فاخر استاد از مغازه خارج میشد. آنکه تابلو را در دست میگرفت و میرفت شاید هرگز نمیدانست چه گنجینه هنری ارزشمندی در دست دارد، اما آنکه سخاوتمندانه هنرش را به عابر ناشناس بخشیده بود، در اندیشه نشر هنر بود.
او چنان در این اندیشه مصمم بود که وقتی یکی از مشتریها سری به دکان عطاری زد و سری میان آثار استاد چرخاند، بیهیچ چشمداشتی گفت:ای کاش یکی از این آثار برای من بود. چند روز بعد زیر سیل باران بیامان بهاری، محمدعلی عطار با تابلویی پیچیده در روکش پلاستیک و پارچه پشت در خانه همشهریاش بود تا از خود یادگاری به جا بگذارد. نیمِ بیشتر آدمهای آن حوالی، توی خانههایشان یکی یک اثر از آخوند عطار داشتند. آثاری که اگر در یک موزه جمع میشد، باید برای تماشای آنها صف کشید و کلاه از سر برداشت. آنچنانکه گاه در یک قاب کوچک بیش از هفت نوع خط تحریر شده بود.
اگر شوروی بیرحمانه به خاک افغانستان نمیتاخت، محمدعلی عطار هم داشت گوشهای آرام و سربهزیر، هنرش را در تاریخ مملکت خودش جاری میکرد، اما جنگ، دست برادری به دست هیچ هنری نمیداد. آمده بود برای شوریدن و تازیدن و آشوب. محمدعلی لاجرم کاغذ و قلم و دواتش را گذاشت توی بار و بندیلش و راه افتاد سمت سلطان خراسان تا در همسایگی شاه طوس، زندگی تازهای از سر بگیرد. غریب بود و دلتنگ. کمتر کسی میدانست او از اعجوبههای خطاطی است. از انواع خطوط فارسی و عربی مثل نسخ و ثلث و نستعلیق گرفته تا تعلیق و کوفی همه را به گونههای مختلف مینوشت.
در تمام این سالها سرش توی اسناد تاریخی و مسکوکات دورههای قرن اول و دوم بود. او هم در هنر پیشتاز بود و هم در پژوهش. مجموعا با ۵۶ نوع خط اسلامی آشنا بود و ید طولایی در این راه داشت. سال۱۳۶۱ که مقیم مشهد شد، از خوشسلیقگی اداره اوقاف خراسان بود که از استاد عطار درخواست کرد با آنها همکاری کند. به این ترتیب خیلی زود شهره محافل هنری شهر و مدتی بعد به همکاری با بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی مشغول شد.
محمدعلی عطار، ۷۸ ساله بود که در فراق وطن از دنیا رفت و در جوار حرم مطهر رضوی در آغوش خاک آرام گرفت، اما کتیبههایش در ایوان مسجد گوهرشاد هنوز چشمنوازی میکند. از او مجموعهای ارزشمند با عنوان «اساور» به یادگار مانده و یک فقره «قرآن محلی» و «هنر آیه نگاری قرآن کریم» که هر سه در ایران به چاپ رسید تا نام و یاد و آثار این هنرمند بیادعای افغانستانی در تاریخ هنر خوشنویسی ماندگار شود.